پانوشت



تابستون شد و من پا در هوا ام، یه هفته دیگه معلوم میشه توی استونی ام یا دارم تو کافه بازار کد میزنم یا هم دارم تو خونه می خوابم! خلاصه که وقت زیاد دارم و به وبلاگ گرایی برگشتم:] الان قصدم از نوشتن این نیست که حرفی بزنم، فقط میخوام سوادی رو که دارم و نحوه ی فکر کردنی که الان دارم رو مکتوب کنم، توی یه چاله دفن کنم تا ۲۰ سال بعد یا حتی خیلی زودتر وقتی به قبل برگشتم و بازکردم ببینم که چجوری بودم و چقد درست فکر میکردم یا با فاصله از واقعیت میدیدم وقایع رو، البته اگه درست یا نادرستی وجود داشته باشه. حرف دلی ای نمی زنم یه چیزایی از جاهای مختلف شنیدم و یکم هم خودم فکر کردم جمع و جور شده اش رو دارم می نویسم. فکر ونگاهم نسبت به مسائل مختلف مثل حکومت داری، فیلمسازی، جامعه علمیو . رو تو پست های مختلف می نویسم. الان فقط میخوام اون چه از اقتصاد و پول میدونم رو بگم چون که الان خیلی ترند شده، شکسته و عامیانه می نویسم همونجوری که تو مغزم میگذره :)

برای مقدمه بگم چند وقتیه که ریال ارزشش داره سقوط میکنه و قیمت مبادله دلار و یورو سر به فلک میزنه، یادم میاد خودم وقتی رو که میخواستن رند کنن دلار رو میگفتن ۱۰۰۰ تومنه بعد اواخر دبیرستان شد ۳-۴ تومن والان با یه جهشی رفته رو ۸-۹ تومن. سوال اینه که اصن پول چیه؟ از کجا اومده؟ چرا باید پول ما بی ارزش باشه؟ چرا مبادله کالا با کالا نمیشه؟ آیا اگه ارزش پول هم کم بشه مبادله کالا با کالا جوابگو نیست؟

خب پول که یه سری داستان هایی می بافن که همشون چرتن و میگن که راحت میکنه کار رو و به نفع مردمه ولی در عمل داره زندگی مردمو سخت میکنه( قبلن یه چیزی در این باره نوشته بودم توی یه کانال دانشجویی الان حالشو ندارم پیداش کنم. راجب چیزایی که ظاهرن خوبن ولی عملن دارن همه چیزو سخت می کنن یه چیزایی نوشتم)، از این حرف که پول رو میشه نگهداری کرد و ارزشش یکسانه و تفسیر نمیخواد و مثل گوسفند یا صدف نیس که کلی جا بگیره! خب بگذریم. داستان اینجوریه که شاها میومدن با طلایی که به دست می آوردن سکه ضرب می کردن و اصل بودن سکه و پشتوانه اش به مهر شاه و مقدار طلای به کار برده توش بود. این سکه هارو شاها میدادن به سربازا، اونا هم میرفتن باهاش چیز میز از مردم میخریدن و یه ارزشی بین مردم برای سکه ها ایجاد میشد و شاه بعدش از مردم مالیات میگرفت، با چی؟ با همین سکه ها. حالا پس قدرت یه حکومت با همون ضرب کردن سکه اش بود. بعد از یه مدت حکومت ها برای این کارو آسون کنن جای سکه اومدن اسکناس چاپ کردن و ادعا میکردن به ازای هر اسکناسی یه مقدار ثابتی طلا ذخیره کردن و پشتوانه ی اون اسکناس بود. طبق معاهده ای این مقدار رو ثابت نگه می داشتن کشورا، اینجوری کسی زیاد اسکناس چاپ نمی کرد و نهایتش میشد شما اسکناس رو ببری بانک مرکزی بگی معادل این طلا میخوام و همونقد رو داشتن که بدن بهت و طلا یه چیز مشترک بین همه کشورا بود. بعد از شوک نیکسون آمریکا دیگه به اندازه دلاری که چاپ میکرد تعهد نداشت که طلا داشته باشه. خب طلا محدود و سخت بود بقیه کشورا هم دیگه همینجوری شدن، الان هیچ کشوری نیس پشتوانه به اندازه اسکناس هایی که چاپ کرده طلا داشته باشه. حالا ارزش پول ها چجوری تعیین میشه؟ به همون مقداری که مبادله میشه. وقتی یه پولی اعتبار بیشتری داشته باشه مبادله های بیشتری باهاش میشه و کشوری که اون پول رو چاپ می کنه اگه زیاد از حد چاپ کنه ارزشش کم میشه و مقداری چاپ میکنه که بتونه باهاش از کشور های دیگه چیزی بخره و چیزمیزوارد کنه. الان دو خط داستانی داریم، یکی روابط بین کشورها و یکی هم پولی که مردم هر کشور توی همونجا برای مبادلات بین خودشون نیاز دارن و استفاده می کنن. آمریکا حتی بعد از شوک نیکسون ارز مبادلاتی موند( قبلش آمریکا ادعا کرده بود به اندازه هر دلار مقداری طلا داره و پولش رو به بقیه کشورا قبولونده بود و استقلال داره، این که پولت رو یه کشور قبول کنه ینی قدرتت رو قبول کرده و این کار سختیه اما آمریکا یه جوری از پسش بر اومد) اما بعد از این هم موند و مبادلات با دلار بود آمریکا هم کلی دلار چاپ میکرد و بدهکار میشد اما مهم نبود چون الان ارزش پول از این معلوم میشه که یه دلار رو توی بازار چند میخرن و دیگه همه ی این عددها قراردادی شدن و وابسته به بازارو مردم و شرایط روز و ی که روابط ی بین کشورا خیلی تاثیرگذار شد. حالا بعد از یک مدتی دیگه ایران که تحریم بود دلار دستش نمی رسید و خواست که ارز مبادلاتی اش رو به یورو ببره همین کار باعث شد که ترامپ تحریم هارو چند برابر کنه، برجامو نقض کنه و . چون که اگه این حجم مبادلات بره رو یه پول دیگه قدرت امریکا در واقع ضعیف میشه و امریکا اصلن از این خوشش نمیاد از اون طرف هم چون ایران دلار نداره که چیز واردکنه انقدر کالاهای وارداتی گرون شدن و دولت یه نرخ ۴۲۰۰ تومنی برای دلار اعلام کرد اما تاجرا با این مقدار می خریدن ولی با ۸-۹ تومن می فروختن داخل کشور وضع نابسامانی شده. نمیدونم قراره به کجا بره. برجام هنوز زمان زیادی نگذشته بود و پول های ایران برنگشته بودن و شرکت هایی که قرار بود فعالیت کنن تو ایران دیگه دست کشیدن. از این طرف چین هم با آمریکا وارد جنگ تجاری شد. ترامپ خیلی دست بالا بازی می کنه و وقتی ببره خوب می بره ببازه هم بد می بازه اما معلومن اکثرن می بره! چین که اقتصاد بزرگتری از آمریکا داره دیگه نمیخواد با دلار مبادلاتشو بکنه و این خبر خیلی بزرگیه. آخر این جنگ هرکی ببره قدرت دست اونه. دلم میخواد ببینم یه بار قدرت بیقته دست شرق چی میشه :)


نمیخوام توضیح بدم چی شد اینجوری شدم چون خودم علتشو دقیق نمی دونم اما قراره راجب این که «اینجوری» چی جوریه یکم بنویسم و این که همیشه سراغ «خوب» بدن خیلی بده.

یه ژانری الان تو توییتر ترند شده که هر کسی اگه می تونس چندبار زندگی کنه به ترتیب چه شغل هایی رو تو زندگی هاش دوس داش انتخاب و تجربه می کرد. یکم راجبش فک کردم دیدم به هیچ شغلی که ملت دارن می نویسن علاقه ای ندارم؛ حتا بیشتر از این، دیدم که به هیچ شغلی هیچ علاقه و انگیزه ای ندارم. یکم به خودم نگاه کردم دیدم شدم یه آدم بدون هیچ انگیزه و ذوقی. هیچ چیزی جذبم نمی کنه و اگه رو خودم باشم انگیزه درونی برای هیچ کاری ندارم. یکم بهش فکر کردم دیدم من همیشه اینطوری نبودم،‌ قبلتر کلی چیزایی بود که دوس داشتم و دنبال می کردم اما الان چیزی نیس. شاید بچه بودم و الان مثه آدم بزرگا شدم اما علتش این نیس.

«خوب» ترین خیلی بده.
همیشه تو انتخاب ها سراغ خوبترین می خوام برم در حالی که حتا برای خودم خوب بودن رو تعریف نکردم. انگار انگیزه بین انتخاب ها ندارم صرفن می خوام یه گزینه ای که «خوب» تره رو ادامه بدم. حالا چرا خوب ترین؟ شاید چون از خودم چیزی ندارم، شاید چون انقد تهی شدم که فقط میخوام چیزای خوب اتفاق بیفته. اگه به ته مسیر نگاه بکنم الان از دیدم خودم فرقی نداره مثلن ۲۰ سال دیگه کجا باشم، مشغول چه کاری باشم اما الان فقط می ترسم که مسیری رو برم که خوب باشه و به اون خوبترین توی ۲۰ سال دیگه که نمی دونم کدومه برسم. برای همینه که چن تا هندونه دستمه و هیچ کدوم رو نمی تونم خوب نگه دارم چون دارم چن تا مسیر موازی رو با هم طی می کنم. می خوام بگم سراغ خوب رفتن باعث میشه آدم انگیزه و ذوقش رو به چیزایی که دوس داره از دست بده و مثل خری بشه که هی نگاه می کنه توی کدوم آخور یونجه بیشتری هست و سعی می کنه هی آخورش عوض کنه و خودش رو به آخورهای پریونجه نزدیک نگه داره تا یونجه بیشتری بهش برسه درحالی که شاید باید به چیزای دیگه ای توجه می کرد و این سردرگم موندن بین آخور ها اصلن بهینه نیست. برام فرقی نداره که گزینه Aچیه و گزینه Bچیه فقط میخوام به خوب تر برسم، انگار که توی عالم یه ویژگی مطلق خوب بودن برای همه چیز از بیرون تعریف شده.

ترس آدم رو ضعیف و بی انگیزه می کنه.
فکر می کنم ترس از شکست، ترس از حسرت خوردن، ترس از کامل نبودن، ترس از جلوی مردم موفق نبودن، ترس از انتخاب اشتباه، ترس از مسیر طولانی باعث شده که بی ذوق بشم. منظورم اینه که من الان واقعن برای خودم گزینه هایی که جلوی روم میان تفاوتی نمی بینم، مثال بارزش هم این که الان بین اپلای کردن و تعوری ادامه دادن با این که همینجا بمونم ارشد و تو بازار کار کنم نمی تونم هیچ کدوم رو به راحتی انتخاب کنم و بگم کدوم بهتره. همش می ترسم که مثلن اگه یه گزینه رو انتخاب کنم بعدن راضی نباشم و دستم بسته بشه یا مثلن نگاه از بیرون روم چجوری باشه که چرا فلان کارو کرد و یک بازنده اس. از خودم دیگه علاقه به هیچ کدوم ندارم و نمی دونم کدوم خوبه کدوم بده. برای همین دارم همه چیزو با هم جلو می برم تا یه روزی برسه که همه چیز خودش حل بشه یا شاید هم همه چیز داره منو به یه مسیری می بره که نمی دونم چه مسیریه و خودم این وسط بی تاثیرم. دارم نقش بازی می کنم، برای خودم هم نقش بازی می کنم. کاش کمی شجاع تر بودم، این ترس از کمال گرایی نیس.

انتخاب کردن کار کساییه که زیاد فکر نمی کنن.
نمی تونم انتخاب کنم. الان با این که علوم کامپیوتر تعوری رو دوس دارم و بیشترین چیزیه که ازش سر درمیارم ولی اگه بهم گفته بشه چه فیلدی دوس داری انتخاب کنی هیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط دارم یه سری چیزارو به خودم می قبولونم و بعد ازشون راضی نیستم و حس می کنم کمن. مثلن به خودم قبولوندم که الگوریتم و محاسبه دوس دارم اما وقتی می بینم که دیگه ترند نیستن دلسرد میشم. خیلی به دنیای آدمای بیرون و نگاه آدمای بیرونی ها وابسته ام. نمی تونم حتا برای زندگی خودم انتخاب کنم که چی می خوام و این زجرم میده. شاید اگه انقد فکر نمی کردم و با خودم راحت تر بودم و سخت نمی گرفتم که نتیجه چی بشه راحت تر و بهتر انتخاب می کردم و از چیزی نمی ترسیدم. اون هدف خوبی که قراره ما اخرش برسیم شاید تو هیچ کدوم این گزینه ها نباشه یا توی همشون باشه و اگه اینو آدم بهش باور داشته باشه دیگه انقد انتخاب کردن براش سخت نمیشه.

دوست داشتن از نشناختن است.
قبلن تعوری ای داشتم که اگه یه چیزو کامل بشناسی دیگه دوستش نداری. الان مثلن وقتی می دونم توی شرکت ها اگه مدیرعامل یا سرمایه گذار نباشی سود اصلی بهت نمی رسه و با قطره چ داری سیر میشی یا مثلن چقد وضع انتشارات های مقاله های علمی خرابه و دانشگاه ها توی آمریکا چقدر فقط سراغ مسیری میرن که پول بیشتری توش باشه و همه ی اینا باعث میشه آدم بی ذوق بشه توی این کره خاکی. مثل ۷ میلیارد خیمه شب بازی دیگه ام  که دارم یه جوری سر خودمو گرم می کنم و این زجرآوره. این حسِ از بالا به همه چیز نگاه کردن خیلی درد داره. وقتی می بینم که حتا کارهای خیلی خیلی موزد علاقه ام مثل فیلمسازی چقد وضعیت بدی دارن و حتا توی اونها هم شاید یک صدم کار خلاقیت و آفرینش باشه و بقیه اش یه چیزای مثه بیل زدن توی انسان ها باشه دلسردتر هم میشم.

با یک هدف قابل لمس تر می خوام حرفمو جمع کنم. مثلن پولدارشدن! می دونم که پولدارشدن خوشبختی نیس و حتا الان هم نه نیازی به پولدارشدن دارم و نه انگیزه ای بهش دارم. اما چون این هم یک گزینه است می خوام مسیرشو برم که ۲۰ سال بعد از پولدار نشدن حسرت نخورم. واقعن خیلی مسخره ام همه اش دارم برای آینده و نگاه آدمای بیرونی زندگی می کنم. همه اش هم ترس از به «خوب» نرسیدن دارم.

عوض شدم و از عوض شدنم ناراحتم :(

تو این مدتی که دانشگاه بودم، همه اش دورم آدم هایی بود که داشتند سراغ چیزهایی بیرونی می گشتند تا خودشان را با آن ها به دنیا بشناسانند و خودشان را به آن دنیا راضی کنند. یه عده همه اش میروند فلان شرکت هر روز nساعت کد بزنند از بقیه جلو بیفتند حقوق بگیرند چمیدونم پس انداز کنند یا به طریق مسخره ای خرج کنند یا یکم مثبت نگرانه تر: برنامه نویس بهتری بشن و سابقه خرکاری زیادتری داشته باشن توی عمر کوتاهشون کارای بقیه رو بکنن، یه عده دیگه همینجوری همین درس و تمرین و هرچی که جلوشون گذاشته شده رو مثه یونجه جلوی خر میخورن تا کامل کامل تموم شه ۲۰ بگیرن، یه سری همه خاستشون از دنیا اینه که یه استارتاپ بزنن کلی پولدارشن مثل فلانی یا بیت کوین اینا بخرن برای این هدف ولی در نهایت هدف هاشون هیچ کدوم به خودشون ربطی نداره، از این دست بازم مثال بزنم قدیس هایی که یه سری کار گفته شده رو انجام میدن که به یه چیز وعده داده شده برسن و هیچ وقت کار هاشون از خودشون بر نمیاد یا مثلن ملی گراها یا ادمای توی یه گروه خاصی که که یه مرز برای خودشون کشیدن و کل عمرشون صرف این میشه اون مرزها محکم تر بشن و سر جاشون بمونن. همشون یه چیز بیرونی عه که دارن دنبال می کنن تا وقتشون تموم شه. آدم همینه، یه نگاه بکن از بالای کره زمین، صب که میشه آدما پا میشن یه سری از این کارا می کنن تا شب شه و هی همینطوری بگذره تا مهلتشون تموم شه. نمیخام من این باشم، اصلن اصلن نمیخام. میخام یه حیوون توی مزرعه نباشم. میخام برای خودم باشم، قدم اولش نیازمند نبودنه. سخت ترین چیز تو دنیاس. نیازمند نبودن به هر چیزی، نیازمند نبودن به پول، نیازمند نبودن به نمره، نیازمند نبودن به مقبولیت اجتماعی، نیازمند نبودن به چیزایی که وقتی بهشون برسی هیچ وخ نیازت تموم نمیشه. دلم میخاد مثه ریاضی دانای اصیل زندگی کنم، برای خودم. چرا این شعر مولانا رو عنوان گذاشتم چون دیگه خسته شدم از این که نفهمیده عمر بره جلو برای به دست آوردن آبی که تشنه بودن بهتر ازش. بین همه دسته های آدم های دنیا که خیلی هاشون روباهاشون ملاقات کردم از نزدیک دیدم، زندگی کردم، کار کردم و این ها تنها کسایی که خوشم میاد ازشون ریاضی داناس. منظورم کسی نیس که توی دانشگاه ریاضی خونده باشه که صرف ریاضی خوندن هم مثه صرف هر کار دیگه کردنه. واقعیت اینه که حتی اونایی که ادعا می کنن شاعرن یا نمیدونم نویسنده ان و حرفای از زندگی میزنن اما هیچ کدومشون همه چیز رو وقف خودشون نکردن بلکه خودشون رو وقف یه چیز دیگه کرده ان. حوصله توضیح ندارم ولی میخواستم بگم از خوندن زندگی ریاضی دانا لذت می برم احساس اشتراک باهاشون دارم، حس های تورینگ، گروتندیک و جان نش بودن تو زندگی برام با ارزش ترین چیزهان. دلم میخواد آخرش به یه چیزی برسم که خودمو کنه نه خودمو تطبیق بدم با خواسته های دیگران. دلم میخواد دیگه تو قفس نباشم، قفسِ آب خواستن.


می خواستم در مورد یه ویژگی خودم بنویسم. من کسی ام که چیزایی رو که میدونه رخ میدن رو دور می بینه چه برسه به چیزایی که  شاید احتمالشو بده رخ بدن یا اصن ندونه چیزی درموردشون. برای این که یکم ملموس تر کنم ببینید وقتی اول راه نمایی بودم و بعد از کلی بالا پایین سمپاد قبول شده بودم اون موقه میدونستم که دوباره باید برای دبیرستان آزمون بدم ولی اینم میدونستم که دیگه نه در اون سطح و نکنه قبول نشم و اینا و هر وقت مدرسمون که ۱۰۰ متر بالاتر از دبیرستانمون بود رو میدیدم با خودم می گفتم نه هیچ وخ اون موقه نمی رسه. اصلن باورم نمیشید یه وقتی منم مثه سال بالایی هامون بشم یا استیتی که اونا هستن دانشجوهایی که میدومدن مدرسه خودمو خیلی کوچکتر می دیدیم و اصلن فک می کردم اونا یه دنیای دیگه ان و زمان همیشهتو همون موقه ثبت میشه هیچ نمی تونستم تصور کنم چی میشه به کجا میرسم ینی هم نمی خاستم فکر کنم هم نمی دونستم چجوری فکر کنم هم خیی بچه بودم. یکم بعدترش که گدشت توی دبیرستان هیچ وخ فکر نمی کردم به مرحله آخر دانش آموزی یعنی کنکور برسم اما بالاخره هر کسی میرسه و اونروزم فرا رسید که باید میرفتم یه آزمون که کلی استرس داره همه ازش می گن و دیگه قراره آدم بزرگ بشم و انتخاب کنم برم چه رشته ای یا چه دانشگاهی اما در درونم احساس می کردم هیچ وخ اونقد بزرگ نشدم همون آدم سابقم. حس می کردم من همون آدم اول دبیرستانم درونم زمان ثابته هیچ وخ فک نمی کردم این واکنش ها در دنیا رخ بده لی بیرون تغییر کرده من همون سابقم. اومدیم دانشگاه الان هم نمی تونم تصور کنم چی میشه آخرش؛ اپلای میکنم، نمی کنم، کنکور میدم، نمی دم، پنج ساله می کنم، نمی کنم. همیشه همه چیزو دور میدیدم سال اول می گفتم یا خدا ینی یه وقت هم من مثه ۹۲ ایا میشم و دیگه یه سالی سال آخرم میشه که دیگه نمیشه کاری کرد و باید حتمن رفت یه سمتی. هیچی دیگه هی دارم نزدیک و نزدیکتر به آخر عمرم میشم ولی نمی دونم دارم چی میشم. نمی تونم تصور کنم کجا دارم میرم. چی دارم میشم. همین فکرو تو همه ابعاد دیگه دارم. وقتی یه کاری رو شرو می کنم هیچ وخ نمی تونم پایانشو تصور کنم که قراره به چی برسه مثلن استارتاپ ها یا یه پروژه ای. در مورد چیزای بزرگتر بگم که میدونم بالاخره یا پی مساوی ان پی هس یا نیس ولی نمی تونم هیچ وخ اونروزی رو تصور کنم که این حل میشه. کلی هر روز به این و اون میگم و می شنویم که آره اگه هوش مصنوعی به جایگاهش برسه دیگه کلی شغل ها میرن و اینا ولی هیچ وخ خودمو براش اماده نمی کنم خودمو برای هیچی اماده نمی کنم همه چی رو دور می بینم فقط وقتی که اتفاق افتاده بعد از یه مدتی بهشون عادت می کنم. این ویژگی یه آدم غیر قطعیه یه کسی که نمی دونه قبلش چی بوده بعدش چی میشه و مهم تر از همه الان چی داره میشه.


همیشه اول ترم که شروع میشه کلی فکر دارم فلان کلاس رو برم، آزمایشگاه بهمان برم کار کنم و این که میخام دیگه همه چیزو بهتر کنم و این حرف ها. نه فقط من ها همه همینطورن حتی اونایی که براشون دانشگاه مهم نیسن باز هم میان جلسات اول رو میخان یه تغییری ایجاد کنن چون فرق کرده همه چیز و میشه از اول یه جور دیگه شروع کرد. جدای از اون که کاری ندارم که آدم چی میخاد و به چی میخاد برسه و اینو از کجا باید بدونه این که مثلن آیا همه وقتشو بذاره رو یه چیز تعوری و اون رو مثلن ادامه بده؟ کلن بشینه با همه مباحث آشنا بشه یا بره سمت چیزای فنی. اصن توی خود انتخاب هایی که تو راه ریسرچ هس چی رو برگزینه؟ خیلی سوالای سختی ان ولی این مهم نیست. هر مسیری که واردش شدیم مهمه که اونو تا آخر بریم. حدسم اینه که آدم باید ببینه یه سری افراد دیگه ای هم توی راهش هستن تا از راهش مطمعن شه و ادامه بده. آدمایی هستن که مثل خودش فکر می کنن، ارزش هاشون یکسانه می تونن از یه سری گزاره یه چیز مشترک نتبجه بگیرن و این حرفا. من نمی تونم همچین آدمایی رو ارائه بدم یا بتونم پیدا کنم ولی یه سری گفته هایی هستن که باعث میشن آدم بدونه قبل از اون هم یه سری آدم همون وضعیتو داشتن نه این که دقیقن یکسان بودن ها منظورم اینه یه تجربه ی مشابهی رو گذروندن، وقتی که اینارو آدم از ته دل درک کرده باشه براش خیلی لذت بخش می شن وقتی که می خونتشون، انگار زنده شدن دارن باهاش حرف میزن و اینا چیزایی ان که الان تو این برهه ای که هستم خیلی برام ملموسن :)

-If we knew what we were doing, it wouldn't be called research, would it? 
-There are two ways to live: you can live as if nothing is a miracle; you can live as if everything is a miracle. 
--- Albert Einstein
-The whole problem with the world is that fools and fanatics are always so certain of themselves, but wiser people so full of doubts.
--- Bertrand Russell
-Don't worry about things you can't control and work hard on things you can.
--- Brian Mak
-Life is not fair; get used to it.
-Television is not real life. In real life people actually have to leave the coffee shop and go to jobs.
-If you can't make it good, at least make it look good.
--- Bill Gates

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آپدیت یوزرنیم پسورد نود 32 آموزش بورس "بازار سرمایه" CARTOONO کفپوش طرح پارکت کتاب فست فود آلماک آلومینیوم گلبن پیچک وبلاگ شخصی علی مردان ریگی طراحی سایت و سئو سایت باربری و اتوبار پونک